بی قرار
بی قرارم امروز...
دلم آغوشت را می خواهد
تا در آن آرام و رام گوش کنم به صدای قلبت
و زندگی کنم در هوای نفس هایت
وعاشق تر شوم
و نفس هایم به شماره بیفتند
و بیقرارتر شوم...
دلم می خواهد باز تو باشی...
بی قرارم امروز...
دلم آغوشت را می خواهد
تا در آن آرام و رام گوش کنم به صدای قلبت
و زندگی کنم در هوای نفس هایت
وعاشق تر شوم
و نفس هایم به شماره بیفتند
و بیقرارتر شوم...
دلم می خواهد باز تو باشی...
شاید نفسم
دلیل زنده بودنم باشه
بی شک تو تنها دلیل همین نفسی
گاهی اوقات
اون قدر دلت از یه حرف می شکنه
که حتی نای اعتراض هم نداری...
فقط نگاه میکنی و بی صدا
می شکنی...
وقتی با گفتگو مشکلتون حل نشد؛
وقتی بحثتون به بن بست رسید،
فقط...
بغلش کن...
دم گوشش بگو خله دوستت دارم
همین کافیه
تو چه می فهمی از روزگارم ؟
از دلتنگی ام؟
گاهی به خدا التماس میکنم
خوابت را ببینم
می فهمی؟؟؟
فقط خوابت را
خسته ام...
از صبوری خسته ام...
از فریاد هایی که در گلویم خفه ماند...
از اشک هایی که قاه قاه خنده شد...
واز حرف هایی که زنده به گور گشت در گورستان دلم...
آسان نیست در پس خنده هایی مصنوعی گریه های دلت را در بی پناهیت در پشت هزاران دروغ پنهان کنی
این روزها معنی را از زندگی حذف کردم...
بدون تو برایم فرق نمی کند روزهایم را چگونه قربانی کنم.
ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه ای تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار یا یار به من
یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم